به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ چندی پیش بیژن عبدالکریمی سخنرانی با عنوان «جوان، فرهنگ و تفکر» در دانشگاه اصفهان انجام داد. آنچه می خوانید بخش اول این سخنرانی است؛
به نظر می رسد پرسشی که در این نشست انتظار می رود درباره آن به تأمل بپردازیم و دربارة آن سخن بگوییم این است: «جوانان چه نقشی در آینده فرهنگ و تفکر دارند یا چه نقشی را در آینده و فرهنگ می توانند ایفا کنند یا چه نقشی را در آینده فرهنگ و تفکر باید ایفا کنند؟ (یعنی تمییز دو مقام توصیف و توصیه)
در وهله نخست شاید چنین به نظر رسد که سخن گفتن در خصوص این موضوع کار چندان دشواری نیست، به خصوص که به نظر می رسد همه ما با سه مقولة نهفته در این پرسش «جوان، فرهنگ و تفکر» آشناییم و همه ما می دانیم «جوان کیست و جوانی چیست؟ (در قیاس یا مفاهیم کودک و کودکی، پیر و پیری) و نیز میدانیم فرهنگ چیست؟ و تفکر چیست؟ چون همة ما هر لحظه با این مقولات سروکار داریم و زندگی می کنیم» مقولة جوانی: آنچه در وهلة نخست و بر اساس تجربة زیسته در زندگی روزمره به ذهن متبادر می شود این است: انسانها متولد می شوند. مدت زمان کوتاهی را در مراحل نوزادی، کودکی و نوجوانی گذران می کنند و سپس پای به دوران «جوانی» می گذارند و بعد از چیزی تقریباً حدود سه دهه وارد دوران میانسالی و سپس پیری می شوند. در یک چنین فهم اولیه و متداولی، کودکی و جوانی و پیری بر اساس «زمان طبیعی» یعنی «گردش زمین به دور خورشید» و نیز بر اساس «سیر طبیعی و بیولوژیک حیات بدن انسان» فهم می شود.
بر اساس همین سطح از فهم عادی، رایج و متداول است که روانشناسان از کودک و نوجوان و جوان و اوصاف روانشناختی هر یک از آنان سخن می گویند و فرضاً به ما می گویند جوانان در سن بلوغ به دلیل تحولات بیولوژیک و ترشح برخی از هورمونها چه ویژگیهای روانشناختی خاصی پیدا می کنند و فرضاً آنان با بحران سن بلوغ یا بحران هویتیابی مواجه شده یا فرضاً عصبی تر شده باید پرخاشگریهای آنان را فهم کرد، یا در این سن احساس نیاز به دیگری می کنند، و والدین باید شخصیت آنها را به رسمیت بشناسند و آنها را در سنین و جایگاهی که هستند درک کنند. و نیازها، خواسته ها، افکار و احساسات آنها را به دیده احترام بنگرند و ما برای ایجاد و برقراری رابطه ای درست و منطقی و مؤثر چه مهارتهایی را بیاموزیم و چه عادات نادرستی را باید کنار بگذاریم و غیره.
همچنین، بر اساس همین سطح از فهم عادی، رایج و متداول است که جامعه شناسان برای ما از تفاوتهای نسلی و تمایزات ویژگی های اجتماعی میان نسلهای جدید و نسلهای پیشین سخن می گویند و بر تفاوت هایی که در ابعاد مختلف فرهنگی، رفتاری و اجتماعی بین افراد نسل گذشته و نسل امروز دیده می شود، تکیه می ورزند و معتقدند هر کدام از والدین و فرزندان سعی می کنند یکدیگر را شبیه به نسل خود بسازند و فراموش می کنند که این حق برای همه ماست که باید فرزند زمانه خود باشیم و ما باید بتوانیم با راهکارهای اجتماعی مؤثر این شکاف و فاصله های ایجاد شده بین دو نسل را پر کنیم و اجازه ندهیم که این شکاف ها بهانه ای باشند که هر روز این فاصله ها بیشتر و بیشتر کنند.
اهمیت بحث زمان
اما حتی در سطح فهم عادی و متداول و رایج وقتی به مقولاتی چون جوان و جوانی و پیران و پیری می اندیشیم، با مقولة «زمان» مواجه شدیم و در یک چنین فهم اولیه و متداولی، کودکی و جوانی و پیری را بر اساس «زمان طبیعی» یعنی «گردش زمین به دور خورشید» و نیز بر اساس «سیر طبیعی و بیولوژیک حیات بدن انسان» فهم کردیم.
زمان طبیعی یا زمان حقیقی و اصیل؟
اما در اینجا یک پرسش اساسی وجود دارد که شاید بتواند مدخل مناسبی برای تأمل ما در خصوص رابطة جوان، فرهنگ وتفکر باشد: «آیا زمان طبیعی، زمان حقیقی است یا زمانی حقیقی تر و زمانی اصیل تر از زمان طبیعی نیز وجود دارد و زمان علمی و طبیعی زمان مجازی و نه زمانی حقیقی و اصیل است؟» اساساً زمان حقیقی چیست؟ یا اساساً سرشت و حقیقت زمان چیست؟ می بینیم در اینجا به واسطة اندکی تأمل در خصوص مقوله «جوان» و در قیاس با مقولة چون «کودکی» یا «پیری»، در کنار مقولات «فرهنگ و تفکر» با «مقولة زمان» نیز روبرو شدیم.
اما به راستی می توان در خصوص مقولاتی چون «زمان، فرهنگ و تفکر» به سهولت سخن گفت؟ به راستی زمان، فرهنگ و تفکر چیستند؟ آیا می توان درباره چیزی سخن گفت که خارج از زمان، فرهنگ و تفکر باشند؟ آیا زمان (گذشته، حال، آینده)، فرهنگ و تفکر، اموری فراگیر و احاطه کننده نیستند که همه چیز را در برگرفته و در چنبرة خویش دارند؟ آیا به راستی می توان در بارة این مقولات فراگیر و احاطهکننده، به سهولت، به دقت تمام و در همه وجوه آن سخن گفت؟ مثل ماهی مولانا و مثال آب. مقولاتی چون زمان، فرهنگ و تفکر، به مقولاتی چون زندگی و وجود می مانند: یعنی تمامیت و کلیت، یعنی همه چیز. ما کمتر این کلیت را مورد تأمل قرار می دهیم.
اساساً یکی از تمایزات تفکر اصیل در خصوص مقوله فرهنگ و اندیشه همین اندیشیدن به: ۱. سرشت و چیستی زمان ۲. همین کلیت است. وقتی در خصوص سرشت و چیستی زمان نمی اندیشیم و وقتی این کلیت رامورد تأمل قرار نمی دهیم، حرکات و سکنات مان مستقل از رمان و مستقل از این کلیت میشود و لذا به حرکات و رفتارهایی تن می دهیم که بسیار پوپولیستی، عوامانه و کاملاً ضد زمان و ضد فرهنگ و ضد تفکر و ضد انسان و ضد حقیقت است. (مثل داعش و بنیادگرایی/ که کم و بیش نشانه هایی از آن در جامعه ما نیز وجود دارد و امیدوارمی بتوانیم به رفع آنها بپردازیم)
تأملی بر سرشت زمان
در اینجا نه مجالی هست و نه در یک برنامه دانشجویی عمومی در دانشکده ای شرایط مناسبی هست و نه بنده چنین قصد دارم، و نه اساسا در خودم یک چنین قدرت علمی و فلسفی را می بینم که در خصوص «سرشت و چیستی و حقیقت زمان» سخن بگویم. لیکن صرفاً به بیان چند نکته و چند پرسش، به منظور تلنگر برای مخاطبان جوانم اکتفا می کنم.
الف. آیا زمان امری طبیعی و آفاقی است یا امری اگزیستانسیل و انفسی؟ محاسبه زمان بر اساس ساعت طبیعی خورشید یا اندازه حرکت یا زمان احوالات انسانی؟
مقولات ۱و۲: زمان ابژکتیو یا سوبژکتیو؟ زمان افاقی یا زمان انفسی؟ زمان در انسان است یا انسان در زمان؟ زمان بیم و امیدها، هجر و وصل ها. زمان اگزیستانسیل در کتب مقدس؟ لیله القدر خیر من الف شهر/ داستان اصحاب کهف
۳و۴: زمان تقویمی یا زمان تاریخی: نتیجه این بحث: زمان و تاریخ تقویمی و کرونولوژیکال/ زمان اجتماعی و تاریخی. آیا امروز همه جوامع در قرن بیست و یکم زندگی می کنند؟ آیا زمان تقویمی بورکینافاسائو و افغانستان با زمان تاریخی نروژ و سوئد و بلژیک یکی است؟ آیا زمان تاریخی یک دختر آمریکایی و فرانسوی با زمان فرخنده محمدی افغانی یا ستایش افغانی شش ساله یکی است؟ لذا وقتی می خواهیم در خصوص مقولاتی چون خود، وضعیت جوان، فرهنگ و تفکر بیندیشیم باید «زمان و زمانه» خود را بشناسیم، یعنی بدانیم ما در کجای تاریخ ایستاده ایم؟ «جای + گاه» ما کجاست؟ فهم عرفی بر اساس زمان کرونولوژیکال می اندیشد و زمان تاریخی و نبض تاریخ را درک نمی کند اما فرد متفکر به زمان اجتماعی و تاریخی بسیار می اندیشد. یک مثال از شریعتی: «من با پدرم سی سال اختلاف نسلی دارم اما با فرزندام سی هزار سال». این سخن به معنای تحولات ژرفی است که در طی ده های اخیر در جهان و نیز در جوامعی چون جامعه ما صورت گرفته است.
۵. دومین شکاف تمدنی: ما شاهد دومین شکاف تاریخی و تمدنی خویشیم. بسیاری این دومین شکاف را درک نمی کنند. سنت گرایان ما به دلیل فقدان فهم تاریخی درک نمی کنند زمان تغییر کرده است. آنها درکی از ظهور عقلانیت جدید و تفکر جدید و سوبژکتویسم متافیزیکی جدید ندارند. بسیاری از جوانان و روشنفکران ما نگاهشان به ظهور دومین شکاف تمدنی باز نشده است.
۶. تأخر تاریخی: اساساً یکی از مشکلات بنیادین جامعه ما «تأخر تاریخی» است و باید بر این تأخر تاریخی غلبه پیدا کنیم. جوانان ما نیز باید درکی از زمان تاریخی خود داشته باشند؟ آنها در کجای تاریخ ایستاده اند؟ تأخر تاریخی خود جوانان: آیا جوانان ما معاصر روزگار خویش اند؟ و آیا ضرورتاً هر جوانی معاصر است؟ در اینجا به یک پرسش اساسی و بنیادین دیگر اشاره می کنم: آیا ما معاصر روزگار خویشیم؟ یا عقب تر از زمانه خویش؟ یا شاید همچون متفکران بزرگ جلوتر از روزگار خویشتن؟
۷.«معاصریت» به منزله یک مسأله: در اینجا خواهانم بحث از «معاصر بودن» را که می تواند مفهومی فلسفی باشد به جای مفهوم «جوان بودن» که مفهومی بیولوژیک و شناسنامه ای است بنشانم. امروزه ما مفهوم «معاصر بودن» را در سیاق های بسیاری به کار می بریم، مثل «شعر معاصر»، «ادبیات معاصر»، «نویسنده یا متفکر معاصر». لذا «معاصریت» مفهومی پر کاربرد و متداول است. اما به راستی مفهوم «معاصر بودن و معاصریت» چیست و چه شاخصه ها و مؤلفه هایی دارد؟ به نظر می رسد داستان اصحاب کهف به یک چنین درکی تاریخی از زمانیت و معاصریت اشاره دارد.
آیا «معاصریت» مفهومی ثابت ومطلق است یا مفهومی، طیفی، نسبی و متغیر؟ آیا فرضاً «شاعر معاصر بودن» صرفاً به این معناست که کسی شعر در قالب شعر نو، یعنی شعر به شیوه های آزاد (نیمایی) یا سپید (شاملویی) یا موج نو یا از این قبیل بگوید یا در این خصوص معیارها و مؤلفه های فکری و معنوی دیگری نیز وجود دارد؟ یا مؤلفه های «نویسنده یا متفکر یا انسان معاصر» چیست؟ آیا اگر کسی از مضامین نو لیکن در قالب سنتی شعر بگوید، (مثل رهی معیری یا شهریار، م. سایه) شاعر معاصر نیست؟ یا آگر کسی از مضامین جهان کهن در قالب شعر نو سخن بگوید شاعر معاصر یا نویسنده معاصر نیست؟
آیا می توان گفت همه کسانی که فرضاً در نیم قرن اخیر یا یکصد سال اخیر دست به قلم برده اند شاعر یا نویسنده یا متفکر معاصرند؟ آیا فرضاً بسیاری از شخصیت های سنتی ما که این روزها کتاب می نویسند یا شعر می سرایند می توان گفت: نویسنده شاعر یا متفکر معاصرند؟ آیا «معاصر بودن» به معنای «هم زمان و هم روزگار بودن» است؟ «آنگاه فرضاً می توان گفت «کییرکه گور و اگوست کنت» یا شریعتی و شیخ قاسم اسلامی معاصر یکدیگرند؟ آیا نحوة تفکر و نحوة نگرش و نوع زبان و گفتمان نیز برای معاصر بودن (فرضاً در بحث شعر معاصر) را نیز باید لحاظ کرد؟ اما به راستی تفکر، نگرش و زبان معاصر چیست و چه مؤلفه هایی دارد؟ آیا نمی توان و نباید در خصوص معاصر بودن به لحاظ ماهوی و فلسفی نیز به تأمل پرداخت؟ به راستی به لحاظ فکری و فلسفی «معاصر بودن» به چه معناست و چه مؤلفه های حقیقی، فلسفی و حکمی دارد؟ آیا به راستی همه ما به صرف این که شناسنامه هایمان عددی را در این نیم قرن اخیر نشان می دهد، معاصریم؟ آیا همه ما به یک اندازه معاصریم؟ دکتر داوری در خصوص برتراند راسل، متفکر مشهور انگلیسی (۱۸۷۲ ـ ۱۹۷۰) می گویند ایشان دو قرن دیر به دنیا آمد، یا ایشان متفکر بزرگ قرن هجده هستند. نیچه و فردید هر دو می گفتند: من زود آمده ام. حال، اگر کسی در تعیین مصداق در خصوص راسل، نیچه یا فردید موافق نباشد، اما با اصل سخن می توان موافق بود.
تکرار پرسش قبل: تأخر تاریخی خود جوانان: آیا جوانان ما معاصر روزگار خویشند؟ و آیا ضرورتاً هر جوانی معاصر است؟ آیا آنها در قرن هجده و نوزده مانده اند و از تأخری تاریخی رنج نمی برند؟ همچنین، اگر زمان تقویمی و کرونولوژیکال را معیار معاصریت (تو بخوان جوان بودن) بگیریم، جوانان امروز ما از جوانان دیروز ما جوانتر، یا به تعبیری معاصرترند؟ در قالب مثال، آیا می توان گفت چهره هایی چون آقایان جعفر سبحانی (متول ۱۳۰۸) هستند از فردید که متولد ۱۲۸۹ هستند، معاصرترند؟ یا آقای جوادی آملی و دکتر رضا داوری و شریعتی که هر سه متولد ۱۳۱۲هستند معاصر یکدیگرند؟ آیا می توان پذیرفت که فرضاَ همه آثاری که در دهه های کنونی خلق می شود معاصرتر از همه آثاری است که در دهه های پیشین خلق شده اند؟یا باید مولفه های حقیقی تری را برای تعیین زمان، تاریخ و معاصریت پیدا کرد؟
۸. انسان و تعیین زمانة خویش، آزادی یا از بحث زمان و استعلا: آیا زمان امری خطی است؟ زمان مجازی و آفاقی خطی است (البته دوری است: تقویم خطی است: اما زمان انفسی چطور؟ خطی نبودن زمان تاریخی و اگزیستانسیل. آیا انسان می تواند بیرون از زمان و تاریخ باشد؟ انسان و زمان (انسان اسیر زمان تاریخی نیست): نفی جبرگرایی تاریخی انسان و تعیین زمان خویشتن: کی یرکه گور و مسیح: معاصر مسیح بودن به نظر می رسد، زمان تاریخ و معاصر بودن با «فرهنگ و تفکر»، یعنی دو مقولة دیگری که در عنوان بحث ما وجود دارد، پیوند بسیار وثیقی دارد.
بیان برخی از مؤلفه های فرهنگی و فلسفی روزگار ما
۹. زمان، تاریخ، فرهنگ و تفکر به منزلة امور احاطه کننده و تعین ناپذیر: همان گونه که گفته شد، مقولاتی چون زمان، فرهنگ و تفکر اموری بسیار فراگیر و احاطه کننده هستند (درست مقولاتی چون جهان، زندگی، وجود یا هستی) و ما نمی توانیم آنها را ابژه و برابر ایستایی در برابر خویش تبدیل کنیم و نمیتوانیم در بارة این مقولات، به سهولت، به دقت تمام و در همه وجوه آن سخن بگوییم. لذا من به ناچار در اینجا صرفاً به بیان خطوط و جهتگیریهای بسیار کلی برای فهم موقعیت تاریخی، فرهنگی و فکری خودمان در جهان کنونی می پردازم:
۱۰. اصل پیشرفت یا انحطاط (تفسیر خطی از تاریخ؟): یک پرسش بنیادین؟ ادعای اصلی: ما، چه در سطح جهانی و چه در سطح بومی و جامعه خود، در روند انحطاط و مرگ فرهنگ قرار داریم. لذا ما در روند انحطاط در معنای مضاعفی قرار داریم، و این روند برای حیات فردی و اجتماعی ما بسیار خطرناک است.یعنی هم میتوانیم به عوامل جهانی فرهنگی بیندیشیم و هم به عوامل محلی و بومی.مختصات اطلس فرهنگی؟: با کدام مقولات در خصوص موقعیت و وضعیت فرهنگ در جهان کنونی بیندیشیم؟غایت و هدف من: طرح چند مقوله تا بتوانیم «تصویر جهانی» نوینی به لحاظ فرهنگی و متافیزیکی منطبق بر زمان خودمان رسم کنیم.
۱۱.فرهنگ به منزلة امری اگزیستانسیل: یک تذکار: مقوله فرهنگ، امری اداری، بوروکراتیک، اجرایی، سیاسی و امنیتی نیست.
۱۲. تفکر و هستی بودگی/ واقع بودگی انسان: فرهنگ و تفکر مجموعهای از عادات یا باورها نیست، بلکه با اعماق و لایه های زیرین حیات انسانی و با نحوة بودن و هستی بودگی انسان ها مرتبط است، این همان چیزی است که در جامعه ما متأسفانه فهم نمی شود: فرهنگ و تفکر حاصل یک نحوه بودن و یک نحوه تحقق اگزیستانس انسان است.
۱۳. فرهنگ و تفکر مقوله ای سوبژه محور و اراده محور و بشر محور نیست. (درست مثل خود جهان و خود زندگی) این نیز همان چیزی است که در جامعه ما فهم نمی شود یا کم تر فهم می شود. یعنی همان طور که نمی توان گفت ما دستور می دهیم رنگ چشم یا قد کسی تغییر کند، نمی توان با جبر یا شیوه های غیرفرهنگی خواهان تغییر فرهنگ بود.
۱۴. تمایز جبر اندیشی و تقدیر اندیشی: (تقدیراندیشی و نه جبراندیشی): مخالفت با سوبژه محوری دعوت به جبرگرایی نیست: اینجا یک بدفهمی وجود دارد: عدم درک سوبژه محور نبودن مساوی با جبرگرایی تفسیر می شود: بحث تقدیر و آزادی، فهم این تقدیر و امکانات و مقابله با سطحی اندیشی و ولونتاریسم دنکیشوت وار:خطر دوگانه ای که با آن روبروییم: الف. سطحی اندیشی و کوچک کردن مسأله به توجیه دفاع از آزادی بشر و غلتیدن به ولونتاریسم (داعش) ب. جبراندیشی و تن دادن به وضعیت و روند کنونی و قربانی کردن نحوة بودن اصیل بشری (authenticity)، و تسلیم ناخویشتن بودگی شدن و انفعال:ج. پس نه ولونتاریسم و سطحی ا ندیشی و دن کیشوتیسم و نه جبراندیشی و انفعال و مرگ، بلکه تقدیراندیشی و در این تقدیراندیشی بکوشیم تا آمادگی کسب کنیم تا شاید راهی خود را بر ما آشکار سازد.
۱۵. چیستی فرهنگ؟/ تعریف ناپذیری فرهنگ: همانگونه که گفتم: تعریف ناپذیری فرهنگ، دشواری فرهنگ: شاید هیچ کدام از واژه های علوم اجتماعی و انسانی به اندازه اصطلاح «فرهنگ» دارای تعاریف متعدد نبوده است.
مسأله ما تعریف لفظ فرهنگ یا ارائه تعریفی جامعه و مانع از فرهنگ نیست و آن را به اصحاب لغت و جامعه شناسان و فرهنگ نامه نویسان و... آکادمیسینها وامی گذاریم. ما دراینجا بر فهمی اجمالی از فرهنگ تکیه می کنیم. فرهنگ مجموعة بسیار پیچیده ای از آگاهیها، باورها، احساسات، هنرها، دانشها، نمادها، ارزشهای معرفت شناسانه، زیبایی شناسانه و اخلاقی، آیین ها، افسانه ها، اسطوره ها، عادات، سنن، آداب و رسوم، احکام و قوانین و همة آن چیزی است که در محدوده های جغرافیایی، تاریخی، قومی و نژادی خاصیـ که اموری بسیار سیّال و تغییر پذیر هستند ــ شکل گرفته، انسانها در جامعه و از جامعه فراگرفته و در آن و با آن زندگی میکنند و می میرند.
۱۶. نشانه هایی از انحطاط یک فرهنگ (هم فرهنگ سنتی و هم فرهنگ مدرن): فرهنگ، مسیر مشترک زندگی، اندیشه و کنش انسان است.
تأمل: سؤال: آیا امروز فرهنگ سنتی و نیز مدرن می توانند مسیر مشترک زندگی، اندیشه و کنش انسان را تعیین کنند؟ (در فرهنگ سنتی این شکاف خود را بیشتر نمایان کرده است. دوپارگی در فرهنگ و جامعة سنتی/ توضیحاتی در خصوص این شکاف بزرگ اجتماعی)
۱۷. پست مدرنیسم به منزلة بی اعتمادی (ضعف فرهنگ مدرن): ضعف فرهنگ: به اعتقاد من: امروز هم فرهنگ سنتی و هم فرهنگ مدرن با شکها، تردیدها و بی اعتمادی ها و بحران های جدی روبروست.
۱۸. هویت بخشی فرهنگها و از دست رفتن این کارکرد از فرهنگ ها: فرهنگها مسیرهای مشخصی هستند که انسانها براساس آنها در نقاط مختلف جهان زیسته و تجربیات خود را به شیوههای گوناگون صورتبندی و بیان میکنند و به شکلی خلاقانه دست به کنش میزنند. فرهنگ است که مرزهای یک جامعه و باورهای مردمان آن را مشخص میکند و هویت آنان را شکل میدهد و میسازد. لذا فرهنگ را می توان به عنوان مجموعة گوناگونی از اندیشه ها، احساسات و فعالیتهای مشخصکننده انواع اجتماعات انسانی تعریف کرد. فرهنگ آن بخش از اندیشه ها و الگوهای رفتاری انسان است که برای اعضای آن جامعه آشکارا معتبر است و نیازی به بحث و جدل ندارد. فرهنگ سبب ظهور وحدت و انسجام اجتماعی میان افراد یک جامعه شده، این وحدت و انسجام اشتراکی به وجود آورنده نظم و انتظام در زندگی اجتماعی می گردد .فرهنگ در حکم روح مشترک جامعه است .در دوران پست مدرن به طور کلی (به دلیل بی اعتمادی به مبانی نظری فرهنگها) و در جوامع ما به معنای مضاعفی، فرهنگها دیگر هویتبخش نیستند.
۱۹. فرهنگ و تنهایی: بیشتر مردم یک جامعه از الگوهای فرهنگی جامعه خود تبعیت می کنند ، آنان به واسطة «فرهنگ مشترک» با گروهی از انسانها همسو شده، معنا و غایت، و حال و هوایی مشترک می یابند و بدین طریق از تنهایی نجات می یابند. افراد در هر جامعه ای تحت تأثیر فرهنگ و عناصر قوامبخش فرهنگ (مثل عوامل دینی و اجتماعی و آداب و رسوم مربوط به آن جامعه) دارای شخصیت خاصی می شوند که آنها را از نظر روانی و طرز رفتار منطقی به عنوان یک نمونه جامع باید تلقی کرد که با شخصیت رفتاری و طرز رفتار روانی و منطقی دیگر افراد متفاوت است. بنابراین شخصیت افراد یک فرهنگ به یکدیگر نزدیک و با شخصیت افراد دیگر جوامع متمایز است. (بحث مهاجرت/ حاشیه نشینی)فرهنگ را همچنین می توان به عنوان «عاملی که به زندگی انسان معنا و جهت می دهد» تعریف کرد. هر فرهنگی یک تیپ یا الگوی جامع رفتاری برای افراد تحت پوشش خودش ایجاد می کند که ترسیم کننده و تعیین کنندة معانی، ایده آلها و اهداف افراد و هدایت کنندة غرایز، تمایلات و خواسته های افراد است. به تعبیر ساده تر، هر فرهنگی افق و الگوی رفتاری خاصی را به فرد را تحمیل می کند. برای مثال، الگوی اعلای انسان بودن در قرون وسطی «تمثل به مسیح» و «قدیس بودن» است، یعنی نحوة بودنی که می کوشد در الوهیت و امر قدسی مأوا گزیند، در حالی که الگوی اعلای انسان بودن در دورة جدید تمثل به نیوتن و انیشتین و «مهندس بودن» است، یعنی نحوة زیستی که هدف غایی اش کسب قدرت به منظور سیطره بر طبیعت و بهره مندی بیشتر از جهان طبیعی است.
۲۰. یکی از نشانه ها و انحطاط یک فرهنگ: ظاهرگرایی: ماده و صورت فرهنگ/ ظاهر و باطن فرهنگ: فرهنگ اگر آداب و رسوم، سنن و شعائر و نمادها و احساسات و آگاهیهای نهفته در آنها بخشی از یک نظام فرهنگی باشند، در روزگار رکود، ضعف یا انحطاط یک فرهنگ صرفاً ظاهر و پوستهای از این مراسم و آداب و شعائر و نمادها باقی میماند بیآنکه آگاهیها و احساسات نهفته در آن بازتولید شوند. (مثل مراسم چهارشنبهسوری و فقدان روح متعلق به دوران مذهب زرتشت و اهمیت آتش و نور در این آیین یا مراسم مربوط به دورانه و جوامع و فر هنگهای دامپروری و کشاورزی در روزگار جوامع صنعتی (مثل مراسم جشن مهرگان، درختکاری و .../ یا کارناوالهای روز کریسمس در غرب)
اگر بپذیریم فرهنگ دارای ابعاد آشکار و نهان است و ابعاد آشکار فرهنگ خود را در آداب و رسوم و سننن (رفتارهای تکرارشونده) و ساختارها و نهادها نشان می دهد اما ابعاد نهان فرهنگ صو ر ناب فرهنگ هستند که خود را در آثار هنری و ادبی، احساسات و گرایشات و علائق و سلائق و احساسات افراد جامعه نشان می دهند، در روزگار ضعف و انحطاط یک فرهنگ ساختارها و نهادها نیرومندتر از ابعاد نهان فرهنگ و صور ناب فرهنگی هستند. یعنی شکلها بر محتواها غلبه یافته بر آنها پیشی می گیرند. (فرضاً مساجد و کلیساها با شکوهتر و سردتر و فسرده تر می گردندیا قدرت معنوی به یک نهاد و قدرت سیاسی و اجتماعی تبدیل میگردد) و صور ناب و پنهان فرهنگی قربانی نهادها و ساختارهای اجتماعی فرهنگی میشود.طرح های پنهان همان چیزی است که اهل تفکر می بینند اما اهل سیاست و قدرت و تبلیغ نمی بینند این و صرفاً ابعاد آشکار را می بینند. (مثال: رادیو قرآن، مثال: ساختن مساجد، مثال دادن رانت فرهنگی به برخی از جریانات فرهنگی خاص/ حتی در دانشگاه ها این رانت تبلیغاتی هست)
فرهنگ شامل طرحهای آشکار و نهانی برای زندگی آدمیان است. فرهنگ دارای ابعاد آشکار و نهان است. ابعاد آشکار فرهنگ خود را در آداب و رسوم و سننن (رفتارهای تکرارشونده) و ساختارها و نهادها نشان می دهد اما ابعاد نهان فرهنگ صور ناب فرهنگ هستند. برای نمونه زبان فارسی یا مساجد و خانقاهها حکایتگر ابعاد آشکار فرهنگ ما هستند یعنی همه، حتی بیگانگان با این فرهنگ و توریستها، آنها را می بینند اما حافظ، مولانا، عرفان ایرانی و ادب فارسی از ابعاد ناب فرهنگی هستند که به سهولت مورد فهم و رؤیت هر کسی واقع نمی شود، مگر کسی که در این فرهنگ روییده باشد یا با انس و وداد گرفته باشد. همانگونه که قبلاً نیز اشاره شد، این ابعاد پنهان و نامحسوس فرهنگ همان چیزی است که اهل تفکر و فرهنگ آنها را می بینند و بر آن دست می گذارند، اما اهل سیاست و قدرت و تبلیغ صرفاً در بند مظاهر بیرونی، نهادها و ساختارها، یعنی ابعاد بیرونی حیات فرهنگی هستند و از ابعاد درونی وپنهان فرهنگ غافلند.
اگر هنرها، دانش ها، ادبیات، شعر، فلسفه و ... را از عناصر قوام بخش و نیز مظاهر یک فرهنگ بدانیم، عدم ظهور مظاهر تازه ای از آن فرهنگ (در حوزه هنر، ادبیات، فلسفه، ...)، یا کند شدن رشد این مظاهر یا برآورده نشدن و ظاهر نشدن مظاهر یک فرهنگ آن گونه که لازمة آن فرهنگ و قابل انتظار از آن فرهنگ است.
۲۱. کارناوالیسم: (یکی از ویژگیهای دوران پست مدرن)
۲۲. دن کیشوتیسم: عدم درک صحیح از مشکلات درونی و بیرونی جامعه (شکاف ذهنیت و عینیت/ اندیشیدن با مفاهیم ومقولاتی که با واقعیت تطبیق ندارد/ تأخر تاریخی و فرهنگی)
۲۳. سرکوب پرسشهای بنیادین/ رابطه فرهنگ، تفکر و پرسشهای بنیادین: عدم طرح مسأله و پرسش در جامعه و فرهنگ/ سرکوب پرسش و تفکر (بحث از رابطه تمدن و فرهنگ و تفکر و پرسشگری/ پرسشهای بنیادین)
۲۴. انقلاب تکنولوژی/ و انقلاب تکنولوژی و عدم توانایی سرکوب پرسشهای بنیادین/ در سطح رسانه ها باقی ماند پرسشها (در سطح غیررسمی) به دلیل عدم طرح پرسش فرهنگ و تفکر از پویایی بازمیماند، باور به الگوهای فرهنگی سست میشود،به دلیل عدم طرح پرسش فرهنگ و تفکر معرفت تولید نمیشود. در نتیجه برای مسائلی که در جامعه ایجاد میشود پاسخی نیست و در آخر این که در جامعهای که طرح سوال نمیشود تا جامعه علمی به دنبال پاسخ آن برود، علمی تولید نمیشود در نتیجه با انباشت مسائل و بحرانها مواجه میشویم. (اشاره به ساختار انقلابهای علمی توماس کوهن. انباشت مسأله/ ظهور بحران/ فروپاشی و انقلاب)در این جامعه بازآفرینی معرفت و سنن وجود ندارد.
۲۵. سنت احیا ناشده سنت نیست)/ سنت و روح فرهنگ ضعیف می شود. سنت بدون پرسش های بنیادین احیا نمی شودجامعه و فرهنگ پیشین با مناسبات جهان نو به نو آشنا نمی گردد فکر تازه و ایده نویی آفریده نمیشود. مسائل کوچک و جزئی جانشین مسائل بزرگ و بنیادین می گردند. (اندیشه ها متوجه مسائل کوچک و غیراصولی می گردد).
۲۶. فقه الاصغر و فقه الاکبر: تأملاتی بر وجوهی از فرهنگ در دوران مدرن در مقیاس جهانی
۲۷. مرگ فرهنگ: اصالت یافتن خود زندگی در معنای غریزی و مصرف و در حاشیه قرار گرفتن وجوه متعالی زندگی
۲۸. پوپولیسم/ عدم اصالت/ نابخردی: شاید بتوان این وجه از فرهنگ در جهان کنونی را با تعبیر سیاسی، جامعهشناختی و ایدئولوژیک و آشنا و مأنوس پوپولیسم بیان کرد.
لیکن در بحث من پوپولیسم را نباید در معنایی سیاسی و اجتماعی بلکه در مفهومی تاریخی و تمدنی باید فهمید. هگل در قرن نوزده اعلام کرد: «توده ها می آیند».کی یرکه گور از آن به عدم اصالت تعبیر کرد. حتی اگوست کنت پوزیتیوست و دلشیفته دوران مدرن چنین اعلام می دارد: «عصر ما، که عصر خرابی و اضمحلال است، اگر قدرت معنوی نیافریند، دنیا را به ویرانی می کشاند.» نیچه از آن به به سیطره برده ها بر آزادگان تعبیر کرد. نیچه در پس این رشد علمی و تکنیک روح تربیت ناشدة انسان غربی را دید. خوزه اورتگا گاست (۱۸۸۳- ۱۹۵۵) از آن به طغیان توده ها تعبیر می کند و هایدگر از آن به سیطره داسمن تعبیر کرد. هایدگر از خطری زیانبارتر از انفجار سلاحهای هستهای سخن گفت.مکتب فرانکفورتیها تحت تأثیر هایدگر و نیز مارکس جوان از شی وارگی انسان و زندگی و کالایی شدن زندگی سخن گفتند. بودریار از موج سوم نیهیلیسم سخن می گوید. نویسندگان و رمان نویسهایی چون خانم آلیس مانرو (که فیلسوف نیست) از بی کیفیت شدن زندگی و سبک شدن زندگی سخن می گوید.
ادامه دارد...
نظر شما